آقا ماشینت را اینجا پارک نکن!؟
گفت آقا ماشینت را اینجا پارک نکن؛ جلو کاسبی ما را می گیره!
این را جوان پرتقال فروش گفت: که بار وانتش را پرتقال کرده بود و در حاشیه یکی از خیابان های پر تردد شهر می فروخت.
خواستم بگم مگه خیابان مال شماست، خودم را کنترل کردم، خوب نگاهش کردم، دیدم چه جوان رعنایی؛ این هم با دستفروشی گذران زندگی می کنه.
گفتم: چشم اجازه بده ۱۰دقیقه برم بانک و زود میام...
لحن حرف زدنش تغییر کرد، گفت: عمو، جان خودت زود بیا، اول یه ماشین دیگه اینجا پارک کرد گفت ۱۰ دقیقه ای میام، یه ساعت طول کشید.
به شوخی بهش گفتم؛ نترس این ماشین من خیر داره. الان ببین چقدر مشتری برات میاد...
بعد از حدود ۱۰ دقیقه برگشتم دیدم؛ چند تا مشتری دارن ازش خرید می کنند...
رفتم نزدیک، جوان دستفروش را دست فروش را صدا زدم؛ نگفتم ماشین من خیر داره ... روزی چقدر میدی بزارمش همین جا...
جوان لبخند تلخی زد... در عمق نگاهش ذوب شدم... پشت لبخندش غم درد ناکی پنهان بود...
دیگر تحمل حرارت نگاهش را نداشتم...
خیلی دوست داشتم بدانم؛ دردش چیه؟ ...
شایدم مثل اکثر مردم این شهر دردش فقر و بیکاری و ...

نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد